اجازه ندهید زندگی شما چارچوب فکری شما را شکل دهد
"هانتینگتون هارتفورد" که در تجارت محصولات غذایی به جایگاه بسیار خوبی رسیده بود و ثروت قابل توجهی را از آن خود کرده بود، برای رسیدن به آمال و آرزوی خود که تبدیل شدن به یک کارآفرین بود، مجبور شد تمامی آن تجربیات و موفقیتها را کنار گذاشته و برای رسیدن به خواسته قلبی خود همهه چیز را از ابتدا آغاز کند. زمانیکه او را در خانه خود در باماهاس در سال 2008 به خاک سپردند، او از ثروت 90 میلیون دلاری خود، 80 میلیون دلار را برای رسیدن به علایق خود از دست داده بود و تنها 10 میلیون دلار برایش باقی مانده بود.
با یک محاسبه ساده ریاضی میتوان متوجه شد که آقای "هانتینگتون هارتفورد" تقریبا هیچ پولی در انتهای زندگی خود نداشت و تمامی آن را از دست داده بود. البته به غیر از 10 میلیون دلاری که برایش باقی مانده بود. این مقدار سرمایه برای فردی که قبلا به عنوان یک ثروتمند شناخته شده بود، تقریباا هیچ به حساب میآمد.
او همچنین پس از مرگش یکی از صفحات مجله "وال استریت" را به خود اختصاص داد. این مجله او را با چنین عبارتی توصیف کرد: "مردی که برای رسیدن به آروزی خود تمام دارایاش را از دست داد".
پرسشی که معمولا مطرح میشود این است که ارزش زندگی شما چقدر است(زندگی شما چند میارزد؟)؟ (هدف از این پرسش رسیدن به میزان دارایی و امکاناتی است که فرد در طول زندگی خود به آنها دست پیدا میکند). در این پرسش ابعاد شخصیتی و خصوصیات رفتاری شما ملاک و معیاری برای ارزشگذاری زندگی شما نیست. با چنین دیدگاهی، موفقیت به معنی داشتن دارایی و ثروت بیشتر در انتهای زندگی، در مقایسه با زمانی است که کار و فعالیت را آغاز کردهاید، خواهد بود. ما همواره در محاورهها و گفتگوهایی که انجام میشود اظهار میداریم که هرگز دارایی و ثروت خود را به همراه نخواهیم داشت، اما رفتار و قضاوت ما در زندگی واقعی بگونهای است که نشان میدهد، ما معتقدیم که پس از مرگ نیز مالک ثروت و دارایی خود خواهیم بود.
قطعا آقای "هانتینگتون هارتفورد" به قدری خوششانس و خوش اقبال بوده و به آن میزانی از ثروت و دارایی رسیده است که بتواند به تمام آروزهای خود دست پیدا کند. حال این پرسش مطرح میشود که آیا او یک بازنده است؟ با توجه به اینکه بخش عظیمی از ثروت خود یعنی 80 میلیون دلار را، برایی رسیدن به آرزوهایش از دست داد. چرا مجلاتی مانند "تایمز" و "ژورنال" او را برای تلاشی که برای رسیدن به آروزهایش انجام داده است مورد تشویق وو تکریم قرار ندادهاند؟ برای بیشتر افراد در جامعه بزرگترین شکست، ورشکستگی اقتصادی و از دست دادن دارایی است.
در سالهای بسیار دور من به کاری مشغول بودم که چندان علاقهای به انجام آن نداشتم. آن کار از نظر اجتماعی شغل نامناسبی نبود، شغلی که من به آن مشغول بودم از امنیت و محبوبیت خوبی برخوردار بود. من در آن کار بسیار موفق عمل میکردم، اما آن شغل مرا به گونهای که انتظارش را داشتم راضی نمیکرد. من در اوقات فراغت خود به اموری مانند شبیهسازی، تحقیق و نوشتن مشغول بودم. فعالیتهایی که همواره باعث احساس رضایتمندی و خشنودی در من میشد. به هر میزانی که من در کار خود تلاش میکردم به همان میزان دچار فرسایش و سرخوردگی میشدم.
در یکی از روزهای کاری من نارضایتی خود از کارم را با یکی از دوستان نزدیکم در میان گذاشتم، او در پاسخ برای من راهکار بسیار مناسبی را ارائه داد. او به من گفت: "با این اوصاف چرا از کار خود استعفا نداده و به کاری که به آن علاقه داری مشغول نمیشوی؟ من میدانستم که فرصت برای استعفا و ترک کار وجود دارد. این فکر بارها به ذهن خودم خطور کرده بود، اما این اولین باری بود که آن را از زبان فرد دیگری و تحت عنوان این عبارت "چرا از این کار استعفا نمیدهی؟" شنیدم.
من با خودم فکر کردم که چرا نباید چنین کاری را انجام دهد؟ تنها بخاطر اینکه من خود را در هالهای از بایدها و نبایدها محبوس کردهام. باید و نبایدهایی همچون این موارد: من باید درآمد ثابتی داشته باشم، من باید از احترام و ارزشی که در نتیجه داشتن کارت عضویت یک شرکت معتبر بوجود میآید بهرهمند باشم، تنها عبارتی که وجود دارد این است که "من باید". هیچگونه علاقه و رضایت قلبی در این عبارات وجود نداشت. فرضیات، باورها و عاداتی که گاهی اشتباه هم نیستند اما با طبیعت ما و آنچه که در دورن خود به آن اعتقاد داریم متفاوت هستند و ما مجبوریم تا از آنها اطاعت کنیم و خواسته قلبی خود را زیر پا بگذاریم.
زمانیکه من بایدهایی را که خودم ایجاد کرده بودم مرور کردم، توانستم به تاثیر و نقش آنها در تمامی ابعاد زندگی خود و نتیجه آن در تصمیماتی که میگرفتم را مشاهده کنم. من فردای آن روز از کار خود استعفا دادم و تصمیم گرفتم که به دنبال آروزهای خود بروم.
در 25 سال بعدی زندگی خود، من لحظات دشوار و اوقات بسیار خوبی را سپری کردهام. در تمامی این مراحل من همواره از خود میپرسیدم که آیا تصمیم درستی گرفتهام؟ هر بار پاسخ من به این پرسش به صورت قطعی و یقینا مثبت بوده است. من میدانم که امنیت شغلی خود را فدای علاقه و رضایتمندی شغلی خود کردهام و گاهی اوقات حسرت داشتن امنیت شغلی را میکشم. برخی از افراد داشتن امنیت شغلی را بر همه موارد مقدم میدانند. اما برای من، تا بحال، از دست دادن امنیت شغلی و بدست آوردن رضایت شغلی بسیار ارزشمند و گرانبها بوده است و من از این موقعیت احساس رضایت کرده و خشنود هستم. در زمانهایی که نتوانم از شغل خود درآمد کافی را کسب کنم برای جبران هزینههای خود به کسب و کارهای دیگری میپردازم و مشکل درآمد خود را به نحوی مرتفع میکنم.
منظور من از این موارد آسانگیری بیش از اندازه و بیخیالی نسبت به زندگی نیست، تصمیم برای اینکه چه کاری را انجام دهم و چه کاری را باید انجام دهم با خطرات و عوابق گوناگونی همراه خواهد بود. 90 میلیون دلاری را که "هانتینگتون هارتفورد" هزینه کرد در حقیقت قیمت و ارزش آزادی و رهایی اوو از اموری بود که او هر روز و بدون داشتن کوچکترین علاقهای خود را مجاب به انجام دادن آنها کرده بود. هزینهای که برای بیشتر ما گران و شاید بیش ازز حد بوده و منطقی بنظر نرسد. حتی وجود چنین سرمایهای و تمایل به نگهداری آن باعث نشد که "هانتینگتون هارتفورد" آرزوهای خود را کنار گذاشته وو تنها با خاطرهای از آنها زندگی کند. او تصمیم گرفت تا در دنیای واقعی نیز به آنها دست پیدا کند.
شاید در اختیار نداشتن پول کافی یکی از موانعی است که باعث میشود تا ما به آمال و آرزوهای خود دست پیدا نکنیم. گاهی اوقات وجود زمان بسیار زیاد باعث میشود تا ما اموری را که به آن علاقمند هستیم به روز دیگری موکول کنیم و همین امر به مانعی برای رسیدن به خواستههای ما تبدیل خواهد شد. من تصدیق میکنم که داشتن فرصت و زمان زیاد در تصمیمگیریهای بسیار مهم و حیاتی میتواند عاملی برای ممانعت از رسیدن به موفقیت شود. من برای ماهها در چنین شرایطی بوده و برای تصمیمگیری درباره یک موضوع مهم زمان بسیار زیادی را از دست دادهام. دو عامل موجب شد تا من از آن حالت خارج شده و تصمیمگیری نهایی را انجام دهم. یکی از این موارد بازبینی و بررسی آن تصمیم با نگاهی بسیار موشکافانه و دقیق بود. من تمام تلاش خود را برای پاسخ به این پرسش انجام دادم اما هرگز موفق به انجام آن نشدم. پرسش من این بود که چه کاری میتوانم انجام دهم تا به آنچه که میخواهم و نتیجه دلخواه من در آن قرار گرفته است دست پیدا کنم. به جای مطرح کردن چنین پرسشی من از خودم پرسیدم که بهترین و بدترین نتایجی که من انتظار رسیدن به آن را دارم چه میباشند؟ من پاسخ این پرسش را به سرعت یافتم. من پاسخ این سوال را به خوبی میدانستم با وجود اینکه از آن اصلا راضی و خشنود نبودم.
اما آنچه که واقعا باعث رهایی من از آن وضعیت دشوار شد توصیه یکی از بهترین دوستانم بود، فردی که من بیش از 40 سال با او در ارتباط بودهام. توصیه بسیار ارزشمند او این بود که: "هرگز اجازه ندهید زندگی شما چارچوب فکری شما را شکل دهد". او دقیقا میدانست که درباره چه موضوعی صحبت میکند. این گفتگو آخرین محاورهای بود که مابین ما صورت گرفت. او این سخن را دقیقا سه روز قبل از اینکه جان خود را به دلیل سرطان خون از دست دهد بیان کرد.
شما زندگی خود را با اتخاذ تصمیمات گوناگون سپری میکنید. درضمن، تمامی شرایط و موقعیتهایی که برای شما وجود دارد در حال تغییر است. ارزشهای رفتاری و اخلاقی در شما همواره در حال تغییر است. آمال و آرزوهای شما در حال تغییر است. آنچه که موجب دل شکستگی و یا خوشحالی بیش از اندازه شما در سن 4 سالگی میشود در 40 سالگی از کمترین اهمیت برخوردار است. آنچه که موجب دلشکستگی و یا خوشحالی بسیار زیاد شما در سن 40 سالگی میشود در 20 سالگی از کمترین اهمیت برخوردار است. روزی خواهد رسید که شما از صمیم قلب میخواهید حسرت آنچه را که در طی سالیان متمادی از دست دادهاید کنار بگذارید و آنچه را که امروز طالب آن هستید بدست آورید.
منبع: HBR.org
هنوز نظری وارد نشده است!
نظر خود را ارسال نمایید
پست الکترونیکی شما انتشار پیدا نمی کند.