خاطرات یک کارآفرین سریالی؛ همیشه اشتباهات جدیدی انجام بده!
مقدمه
نشستن پای صحبتهای کارآفرینان استارتآپی و شنیدن خاطرات و تجارب مختلف آنها، کاری هیجانانگیز و در عین حال بسیار مفید است که میتواند ضریب موفقیت شما را بالا ببرد. یکی از این کارآفرینان موفق، دیو سیفری (Dave Sifry)، بنیانگذار شرکتهای استارتآپی متعددی از جمله «Linuxcare» و «Technorati» است که در این مصاحبه، بخشی از مسیر کارآفرینی و آموختههای مهیج خود را شرح میدهد.
خاطرات یک کارآفرین
من در حومه نیویورک بزرگ شدم و پدر و مادرم هر دو معلم هستند. روزی پدرم یک کامپیوتر بزرگ به خانه آورد و گفت: «برو با آن هر کاری میخواهی بکن». من کاملاً مجذوب آن شدم و تمام تابستان را صرف یاد گرفتن زبان برنامهنویسی «Basic» کردم. من اولین برنامههایم را نوشتم و این یک حس باورنکردنی بود که خودتان چیزی بسازید و به نوعی استاد آن دنیای کوچک باشید. این عالی بود و من واقعاً از آن لذت بردم.
هنگامی که وارد دبیرستان شدم، سعی کردم کمی اجتماعیتر شوم، بیرون بروم و با دنیا درگیر شوم. آن موقع بود که فهمیدم که این مهارتها و کارهایی که میتوانم انجام دهم، به مردم کمک میکنند. آنها به سراغ من میآمدند و میگفتند: «ما این پروژهها را داریم، آیا میتوانید این را برای من بسازید». احتمالاً آنها به این فکر میکردند که من یک بچه دبیرستانی هستم و به جای هزینه هزاران دلار، کافی است چند صد دلار به من بدهند. البته همین پول هم برای من یک افسانه و بیشتر از چیزی بود که تا به حال دیده بودم. شاید این تجربه، نخستین تلاش من برای کارآفرینی باشد.
در ادامه، تحصیلاتم را در رشته علوم کامپیوتر ادامه دادم و یک کسبوکار مشاوره کامپیوتری هم در کنارش داشتم. دوست داشتم به مردم در حل مشکلاتشان کمک کنم و ای کار را از طریق داشتن مهارتی که برای من آسان و سرگرمکننده بود و برای دیگران ارزش فوقالعادهای داشت، انجام میدادم.
وقتی از کالج خارج شدم، به اولین شرکت بزرگ در زندگی کاری خود رفتم و حدود سه سال و نیم برای میتسوبیشی الکتریک در ژاپن کار کردم و این تجربه خارقالعادهای بود که با یک فرهنگ دیگر آشنا میشدم. اینکه تلاش کردم ژاپنی صحبت کنم و ببینم مردم چگونه زندگی میکنند، فقط یک سوی ماجرا بود. سوی دیگر این بود که فهمیدم کار کردن در یک شرکت بزرگ چگونه است. متوجه شدم که این برای من واقعاً رضایتبخش نیست، چراکه من دوست داشتم در تصمیمگیریها مشارکت کنم و ببینم کاری که انجام میدهم، چگونه بر مردم تأثیر میگذارد.
از ژاپن برگشتم و حدود یک سال در والاستریت کار کردم، اما همه اینها برای من فقط یک سکوی پرتاب بود. خیلی خوب بود که چیزهایی در مورد نحوه کار بازار یاد بگیرم، اما تنها چیزی که واقعاً میخواستم انجام دهم، این بود که از آن فضا بیرون بیایم. بنابراین، در سال 1995 به دره سیلیکون آمدم. من به شدت درگیر فرآیندهای منبع باز، بهویژه لینوکس و سایر نرمافزارهای مشابه شدم. پس از آنکه لینوکس شروع به کار کرد، اولین کسبوکارم را شروع کردم. دو شریک پیدا کردم و تلاش کردیم کار خودمان را توسعه دهیم. در آن زمان، مردم میگفتند: «VPN چیست؟ لینوکس چیست؟» منطقاً پولی هم برای آن نمیپرداختند. سؤالات بزرگی وجود داشت که واقعاً آنها را درک نکرده بودیم. آن کسبوکار خوب عمل نکرد، اما چیزی که از آن آموختیم، این بود که باید تدوین یک طرح کسبوکار را خوب یاد بگیریم. در نهایت، یک طرح کسبوکار نوشتیم که بسیار مفصل بود. ما زمان زیادی را صرف نوشتن یک طرح کسبوکار کردیم و تلاش کردیم بفهمیم که مشتریان ما قرار است چه کسانی باشند، بازار رقابتی چیست و چگونه بازاریابی محصول را انجام دهیم. چیزی که بعداً متوجه شدم، این بود که هیچ یک از این موارد به خودی خود مهم نیست. بخش مهم ماجرا این بود که یاد بگیریم بهترین طرحهای کسبوکار، آنهایی است که بتوان پشت یک دستمال سفره نوشت. اگر بتوانید گزاره ارزش خود را بیان کنید، به وضوح چیزی دارید که واقعاً جالب خواهد بود. در آن زمان، این چیزها را نمیدانستیم. ما بچه بودیم و فقط در حال کشف چیزهای جدید بودیم. در نهایت، کسبوکار ما شکست خورد. البته، با افراد زیادی در دره سیلیکون آشنا شدیم.
در ادامه، ایده جدیدی ظاهر شد. یکی از شرکایم گفت: «در مورد سرویس لینوکس چطور؟ کسی وجود ندارد که پشتیبانی فنی یا خدمات حرفهای یا هر چیز دیگری را برای این سیستم عامل انجام دهد». او یکی از افراد قدیمی شرکت اپل بود و اساساً به همان مشکلی اشاره میکرد که با آن مواجه شده بود: هیچ خدماتی از اپل برای لینوکس وجود نداشت». هر سه ما به هم نگاه کردیم و گفتیم: «اوه خدای من، البته» به این ترتیب، «Linuxcare» متولد شد. شاید تنها یک هفته را صرف نوشتن مجدد بخشی از طرح کسبوکار کردیم. ما به سراغ همه افرادی رفتیم که میشناختیم. من به شانس اعتقادی ندارم، اما فکر میکنم افراد خوششانس کسانی هستند که آمادهاند. ما از شکست قبلی یاد گرفتیم و در آن زمان آماده بودیم. در عرض چند ماه، 5.5 میلیون دلار از یکی از شرکتهای برتر سرمایهگذاری خطرپذیر دریافت کردیم.
ما در حال دویدن بودیم. کارها به سرعت پیش میرفت و به سرعت در حال رشد بودیم. آنقدر مشتری داشتیم که مجبور شدیم چند مدیر بیرونی جذب کنیم. ما سه نفر به شدت به هم شبیه بودیم و به همین دلیل، به استخدام مدیرعاملی رسیدیم که اگر چه یک مدیرعامل حرفهای بود، اما برای کسبوکار ما یک گزینه کاملاً اشتباه بود. این یک درس جدید و ارزشمند بود که در آنجا یاد گرفتیم.
شرکت طی 18 ماه، از 3 نفر به 480 نفر رسید. دیوانهکننده بود. همه چیز در حال رشد بود و با سرعت به پیش میرفت. سپس، در آوریل 2001 سقوط کرد. برخی موارد داخلی داشتیم که با آن مدیرعامل اتفاق افتاد و شرکت به مرحله عرضه عمومی سهام نرسید. حالی که کوچکسازی یک تجربه فوقالعاده دردناک است، اما باید انجامش میدادیم. باید تعدادی از افرادی را که واقعاً به آنها اهمیت میدادیم، رها میکردیم. این فقط یکی از آن چیزهایی است که اگر میخواهید کسبوکار موفقی ایجاد کنید، باید یاد بگیرید. چیزها را چطور تنظیم کنیم که اولاً سازمانی که ایجاد میکنیم، درآمد و سودآوری مناسب و پایداری داشته باشد و خودش را حفظ کند. از آن مهمتر، وقتی شرایط کسبوکار تغییر میکند، چگونه تصمیمات سخت بگیریم. چگونه روابط خود را تنظیم کنیم تا افراد بفهمند که در عین دوستی و اوقات خوبی که در حال گذراندن هستیم، اما بحث کسبوکار هم اهمیت خودش را دارد. باید به آنها بفهمانید که دوست ندارید این دوستی به دلیل هر اتفاق تجاری احتمالی از بین برود. در آن کسبوکار استارتآپی، با افراد شگفتانگیزی آشنا شدم که واقعاً برای ایجاد آن شرکت به سختی تلاش کردند. من آنجا را در حدود سال 2002 ترک کردم و کمی به خودم مرخصی دادم، زیرا این یک فرسودگی واقعی بود. من کارآفرینان زیادی را ملاقات کردهام که در این شرایط قرار گرفتهاند. حتی وقتی یک خروج موفق هم داشته باشید، ممکن است از نظر جسمی، ذهنی و روحی تخلیه شوید و فکر میکنم برای من هم همین اتفاق افتاد.
به این فکر میکردم که کارم تمام شده و دیگر نمیخواهم کارآفرین باشم، فقط میخواهم بروم! در آن روزها، حتی به سختی میتوانستم روزنامه بخوانم. فقط میخواستم جایی ساکت باشم. اما مشکل از این هم بزرگتر بود. دو ماه بعد کاملاً شرایط عوض شده بود. همسرم میگفت: «احتمالاً از خانه بیرون میروی و کسبوکار دیگری راهاندازی میکنی».
این فقط بخشی از شخصیت من است که مردم را دوست دارم و دوست دارم به آنها خدمت کنم. واقعاً تنبلی برایم سخت است، سخت است که کاری انجام ندهم و به چیزی نیاز دارم که مرا مشغول کند. چه چیزی بهتر از شروع یک کسبوکار جدید؟ شرکت جدیدم اسپوتنیک (Sputnik) نام داشت.
در کنار کارآفرینی جدید، وبلاگ نویسی را بهعنوان یک پروژه جانبی شروع کردم. اواخر سال 2003 بود که دو شریکم در حال رفتن بودند. یکی به سفر و دیگری هم به ملاقات خانواده خود میرفت. من هم با خودم گفتم: «باشه، من هم به تعطیلات میروم». تنها چیزی که همیشه برای من جالب بود، ایده جستجو بود. در همان لحظات با خودم فکر کردم که ساخت یک موتور جستجو برای وبلاگها چقدر سخت خواهد بود. نتیجه این ایده ناگهانی، شرکت «تکنوراتی» بود! شاید در ابتدا تنها یک پروژه علمی کوچک در تعطیلات بود، اما خیلی سریع به یک سرویس مفید برای وبلاگ نویسان تبدیل شد.
دوباره همه چیز در حال تکرار شدن بود: دوست داشتن، استخدام و جذب سرمایه. خوشبختانه در آن زمان با تعدادی سرمایهگذار مخاطرهپذیر آشنا بودم. با آنها تماس گرفتم. سعی کردم از اشتباهات قدیمی درس بگیرم و چیزی ایجاد کنم که انعطافپذیر و پایدار باشد. میخواستم چیزی بسازم که تا آخر عمر در آن کار کنم. مشکل سرمایه نبود، پول زیادی وجود داشت و چند «VC» شگفتانگیز وارد کشتی ما شدند. اما من واقعاً میخواستم مطمئن شوم که ارزش را به درستی درک کردهام و سپس ارزشها را با سرمایهگذارانم به اشتراک بگذارم. دوست نداشتم که در بین کارکنان و سرمایهگذاران، صرفاً رئیس باشم. در عوض، میخواستم مثل همسالانم با آنها صحبت کنم و بگویم: «ببین، من نمیدانم چه کار کنم، لطفاً کمک کنید».
در یکی از جلسات سرمایهگذاری، در حالی که پشت میز بزرگی نشسته بودم، با خود فکر کردم: «احتمالاً آنها میگویند که در مورد کسبوکار خودتان برایمان توضیح دهید و من هم میگویم این تجارت بر مبنای جستجو و کاملاً در حال پیشرفت است، حتی میتواند یک گوگل جدید باشد. اما من برای اولین بار مدیرعامل شدهام و ... نمیدانم». به جای این حرفها گفتم: «فقط یک چیز وجود دارد؛ من قطعاً اینجا میایستم و کاملاً به شما قول میدهم. میتوانم همه این اسلایدها را به شما نشان دهم، عددی را که به سمت بالا میرود. امیدوارم همه چیز دقیقاً همینطور پیش برود، اما همه اینها حدس و گمان است». همه آنها به من نگاه کردند و گفتند: «اوه بله، دیو، دقیقاً همین اتفاق خواهد افتاد». این دیوانهکنندهترین جلسهای است که من تا به حال در آن شرکت کردهام.
اما شگفتانگیزترین چیز، لحظهای بود که از آن اتاق خارج شدم. احساس میکردم دارم روی هوا راه میروم. من فقط به این افراد گفتم که احتمالاً من بدترین حالت ممکن هستم، چون میدانستم قرار نیست دروغ بگویم. اما چیزی که بیشتر از همه از آن میترسیدم، این بود که شکست بخورم. جالب اینجا بود که آنها هیچ مشکلی نداشتند. توصیهای که به همه کارآفرینان میکنم این است که از اشتباهات درس بگیرید و سپس، به سرعت تطبیق پیدا میکنید. موضوع این نیست که «اوه خدای من، چگونه مطمئن شوم که هیچ اشتباهی مرتکب نمیشوم». اگر هیچ اشتباهی مرتکب نشوید، هیچ ریسکی هم نمیکنید. با خودتان بگویید: «چگونه میتوانم محیطی ایجاد کنم که یک اشتباه را دو بار مرتکب نشوم یا به عبارت بهتر، بیایید همیشه اشتباهات جدیدی مرتکب شویم».
دوست من استر دایسون (Ester Dyson) میگوید: «همیشه اشتباهات جدید مرتکب شوید» و من فکر میکنم که این بهترین توصیهای است که میتوانید بشنوید. وقتی سرمایهگذاران و سایر افراد بیرونی قرار است وارد هیئتمدیره کسبوکار شما شوند، باید با هم احساس راحتی کنید. «بله، هیچ یک از ما نمیدانیم پاسخ درست چیست، اما همه با هم وارد این موضوع شده و تلاش میکنیم». بسیاری مواقع احساس نیاز کردهام. پس به سرمایهگذارانم زنگ زدهام تا به آنها بگویم: «من کاملاً گم شدهام، نمیدانم چه کار کنم». در این حالات، آنها فقط برای کمک حضور دارند و من فکر میکنم که اگر یک کارآفرین در مورد این موضوع با من صحبت کند، به او میگویم: «ببین، میدانم که میترسی، اشکالی ندارد». به نظرم، ترس چیزی است که باید از آن یک قدرت فوقالعاده بگیرید، از آن استفاده کنید و به اشتراک بگذارید.
مرجع: «Cleverism»
هنوز نظری وارد نشده است!
نظر خود را ارسال نمایید
پست الکترونیکی شما انتشار پیدا نمی کند.