آخرین مقالات

ریسک‌های کوچکی که شانس شما را زیاد می‌کنند!

ریسک‌های کوچکی که شانس شما را زیاد می‌کنند!

مقدمه

تعداد افرادی که باور دارند بسیاری از موفقیت‌ها و شکست‌ها ناشی از شانس‌ بدست می‌آیند، کم نیست. کافی است کمی به اطرافیان خودتان و صحبت‌های آن‌ها گوش فرا دهید، یا حتی لحظات سخت خودتان را در گذشته‌های دور و نزدیک مرور کنید تا نمونه‌های زیادی از این مسئله را ببینید. احتمالاً شما هم در موقعیت‌های خاصی قرار گرفته‌اید که با دیدن یک موفقیت یا شکست احتمالی، کلمه شانس به ذهنتان خطور کرده و موفقیت فرد دیگری را به شانس نسبت داده یا شکست خود را به بدشانسی تلقی کرده‌اید!

این باور، چیزی است که در میان عوام مردم بسیار دیده و شنیده شده و به واسطه آن، برخی از افراد حتی دست از تلاش برداشته و منتظر ظهور شانس خودشان می‌مانند. این در حالی است که اگر کلماتی مثل شانس (Chance) یا تقدیر (luck) را در گوگل و در میان سخنان بزرگان جستجو کنیم، با خیل عظیمی از باورهای متفاوت روبرو می‌شویم که جای تأمل زیادی دارند. در اینجا، به چند نمونه از این موارد اشاره می‌کنیم:

  • هری گولدن (Harry Golden): تنها چیزی که به بدشانسی غلبه میکند سختکوشی است.
  • دنزل واشینگتون (Denzel Washington): شانس زمانی ظهور میکند که شما برای آن آماده باشید.
  • لوسیوس سنکا (Lucius Annaeus Seneca): شانس، آماده شدن برای رویارویی با موقعیتها است.
  • کن بلانچارد (Ken Blanchard): اگر ایده‌ای به ذهنتان رسیده، شما 10% شانس موفقیت دارید. اگر آگاهانه بخواهید آن را به اجرا در آورید، شانستان تا 25% خواهد بود. اگر برنامه‌ای زمان‌بندی شده برای آن داشته باشید، تا 40% شانس موفقیت دارید. اگر برنامه‌ای گام‌به‌گام و اجرایی آماده کرده باشید، شانستان تا 50% هم زیاد می‌شود. اگر به خودتان یا کسی قول دهید که آن را به سرانجام می‌رسانید، شانستان به 65% می‌رسد. و در نهایت، اگر مربی و فرد با تجربه‌ای کنارتان قرار بگیرد و شما را در این مسیر یاری دهد، تا 95% شانس موفقیت خواهید داشت.

تمام این موارد، حکایت از یک واقعیت مسلم دارد و آن این است که شانس به واسطه یک گوشه نشستن و منتظر ماندن به سراغ ما نمی‌آید. حتی اگر به شانس هم باور عمیقی داشته باشیم، باید بدانیم که برای دستیابی به شانس‌های جدید هم، نیازمند جستجوی موقعیت‌های جدید، شبکه‌سازی و تلاش جدی هستیم. در واقع، باید بدانیم که ابزارها و عوامل مؤثری وجود دارند که می‌توانند افزایش شانس موفقیت ما را به دنبال داشته باشند. تینا سیلیگ (Tina Seelig)، مدرس نوآوری و کارآفرینی، در یکی از سخنرانی‌های «TED» که با عنوان «ریسک‌های کوچکی که شانس شما را افزایش می‌دهند» برگزار گردید، به این موضوع پرداخته و نکات جالبی را در این خصوص بیان می‌کند که در این نوشتار، به بخش‌هایی از آن پرداخته شده است.

 

شانس: بادی که همواره در حال وزش است!

من تقریباً دو دهه را صرف کردم تا بدانم چه چیزهایی برخی افراد را خوش شانس‌تر از بقیه می‌کند. تمام تلاش من این است که به دیگران کمک کنم تا شانس‌هایشان را افزایش دهند. ما به ندرت همه اهرم‌های اثرگذار در رخ دادن مسائل و رویدادهای مختلف را می‌بینیم و به همین دلیل است که به نظرمان همه چیز به شانس بر می‌گردد. اما من با رصدهای طولانی که در خصوص این موضوع داشته‌ام، متوجه شدم که شانس به‌ندرت مثل صاعقه، یکباره، مستقل از اطراف و دراماتیک برای افراد رخ می‌دهد.

در واقع، بیشتر از اینکه شانس را بتوان به یک پدیده یکباره و سریع مثل صاعقه شبیه دانست، می‌توان آن را همانند بادی دانست که دائماً در حال وزیدن است؛ گاهی آرام و گاهی هم تند؛ حتی گاهی این بادها از جهاتی می‌وزند که تصورش را هم نمی‌کردیم.

حالا سؤال تا حدودی عوض می‌شود: «چطور بادهای شانس را بدست بیاوریم؟»

 

1. رابطه‌ای که با خودتان دارید را تغییر دهید!

اولین کاری که باید انجام داد، این است که رابطه‌ای که با خودتان دارید را تغییر دهید و تا حدودی از منطقه راحتی خودتان خارج شوید. باید خطرات کوچکی که شما را از منطقه راحتی خارج می‌کنند، بپذیرید. این کاری است که در سنین کودکی انجام می‌دادیم: ما باید یاد می‌گرفتیم که چطور راه برویم، حرف بزنیم، دوچرخه‌سواری کنیم و ....! ما باید به فردی تبدیل شویم که اگر این هفته نمی‌تواند دوچرخه‌سواری کند، هفته بعدی این توانایی را داشته باشد. مشکل اینجا است که وقتی سن و سالمان بالاتر می‌رود، به ندرت حاضر به انجام چنین کارهایی می‌شویم. این در حالی است که باید این کار را انجام دهیم و برای آن لازم است که از منطقه راحتی خودمان خارج شویم و کمی خطر کنیم.

 ما اسیر این حس هستیم که «من فلان فرد هستم» و وقتی که این حس به سراغ ما می‌آید، دیگر به جایی نمی‌رسیم. من زمان زیادی را صرف این موضوع می‌کنم تا به دانشجوهایم آموزش دهم که از منطقه راحتی خودشان خارج شوند. البته این کار بیشتر در قالب یک سرگرمی انجام می‌شود. من یک خطرسنج در اختیار آن‌ها قرار می‌دهم تا برای خودشان ترسیم کنند که حاضر به پذیرش چه خطرهایی هستند: ریسک‌های فکری، فیزیکی، مالی، احساسی، اجتماعی، اخلاقی و سیاسی. پس از انجام این تست‌ها، آن‌ها در می‌یابند که خطرپذیری به صورت دودویی نیست. آن‌ها با مقایسه ریسک‌هایشان با بقیه افراد، به سرعت متوجه تفاوت‌ها می‌شوند. مرحله بعدی، تشویق آن‌ها برای این است که با کشیدن خودشان، برخی از خطرات را بپذیرند و از منطقه راحتی خارج شوند. به عنوان مثال، از آن‌ها می‌خواهم تا یک ریسک فکری را انجام دهند و سعی کنند تا با مشکلی مقابله کنند که پیش از این هرگز با آن روبرو نشده‌اند؛ یا ریسکی اجتماعی انجام دهند و با کسی که در قطار در کنارشان نشسته صحبت کنند؛ یا یک ریسک احساسی انجام داده و به فردی که برایشان مهم است، بگویند که به او چه حسی دارند.

خود من هم همیشه این‌ کارها را انجام می‌دهم. چندین سال پیش، صبح خیلی زود، در هواپیمایی به مقصد اکوادور بودم. معمولاً در سفرها هدفون به گوش می‌زنم و می‌خوابم، وقتی هم بیدار می‌شوم به برخی از کارهای خودم می‌رسم. اما این بار تصمیم گرفتم تا کمی خطر کنم. برای همین، با مردی که کنارم نشسته بود، صحبتی را شروع کردم. خودم را معرفی کردم و متوجه شدم که او یک ناشر است. این برایم بسیار جالب بود. یک مکالمه عالی داشتیم و من چیزهای زیادی در مورد آینده صنعت چاپ و نشر یاد گرفتم. برای همین، تصمیم گرفتم تا یک ریسک دیگر هم انجام دهم: لپ‌تاپم را باز کردم و طرح پیشنهادی کتابی را با وی مطرح کردم که در کلاس‌های درسم تکمیلش کرده بودم. او مؤدبانه آن را خواند و گفت: «این مناسب ما نیست، اما ممنونم که با من در میانش گذاشتی.»

این ریسک من نگرفت. لپ‌تاپم را بستم و در پایان پرواز، اطلاعات تماس یکدیگر را گرفتیم. چند ماه بعد، با او تماس گرفتم و گفتم من یک پروژه در زمینه بازارایی کتاب، آینده چاپ و نشر دارم و خوشحال می‌شوم که تو به کلاسم بیایی و او هم پذیرفت و یک تجربه عالی شکل گرفت.

چند ماه بعد، کلیپ‌هایی‌ از پروژه‌های دانشجوهایم برایش فرستادم و او جذب یکی از آن‌ها شد و فکر کرد که می‌تواند کتابی درباره آن چاپ کند. به همین دلیل، درخواست ملاقات با آن دانشجوها را داشت. اگرچه به من کمی برخورد، چون او حاضر به چاپ کتاب با من نبود، اما حاضر به چاپ کتاب با دانشجوهایم شده بود، اما او و همکارانش را دعوت کردم تا به استنفورد بیایند و با دانشجوها ملاقات کنند و با هم ناهار بخوریم. در همین حین بود که یکی از ویراستارهای او به من گفت که تا به حال به فکر نوشتن کتاب افتاده‌ای؟! و من همان طرحی که سال قبل به رئیسش نشان داده بودم را بیرون آوردم. در عرض دو هفته، من یک قرارداد داشتم و طی دو سال، این کتاب بیش از یک میلیون نسخه در سراسر جهان به فروش رسید.

ممکن است بگویید که «تو خیلی خوش‌شانسی». البته که خوش شانس بودم. اما این شانس نتیجه یک سری ریسک‌های کوچکی بود که انجامشان دادم. ریسک‌هایی که با سلام کردن شروع شد و هرکسی قادر به انجام آن‌ها هست. اهمیتی ندارد که در چه مرحله‌ای از زندگیتان قرار دارید، اهمیتی ندارد که کجای جهان هستید، حتی اگه فکر می‌کنید که بدشانس‌ترین آدم دنیا هستید، با کمی خطرکردن و خروج از منطقه راحتی، می‌توانید بادبانی برای گرفتن بادهای شانس خودتان بسازید.

 

2. رابطه‌ای که با دیگران دارید را تغییر دهید!

دومین چیزی که باید انجام دهید، تغییر شکل رابطه‌هایتان با دیگران است. باید به این درک دست پیدا کنید که هر کسی در مسیر سفر زندگی به شما کمک می‌کند، نقش مهمی در رسیدن شما به اهدافتان ایفا می‌کند. اگر شما از این افراد قدردانی نکنید، نه تنها این حلقه را نمی‌بندید، بلکه فرصت‌هایی را هم از دست خواهید داد. وقتی کسی برای شما کاری می‌کند، در واقع وقتی برای شما صرف کرده که می‌توانست آن را برای خودش یا افراد دیگری بگذارد. پس شما باید قدردان کاری باشید که آن‌ها برایتان انجام می‌دهند.

در حال حاضر، مسئولیت اجرای سه برنامه جذب دانشجو را در استنفورد به عهده دارم که بسیار رقابتی هستند. وقتی برای دانشجویانی که موفق به ورود نمی‌شوند نامه‌هایی می‌فرستم، همیشه می‌دانم که برخی از آن‌ها ناامید می‌شوند. برخی از افراد برای من نامه می‌نویسند و اعتراض می‌کنند. برخی دیگر می‌پرسند که آیا شانس موفقیتی برای دفعات بعدی دارند؟ چند سال پیش، یکی از این دانشجوها به نام «برایان»، برای من یادداشت زیبایی فرستاد و از من بابت این فرصت تشکر کرد. او نوشته بود: «می‌دانم که دو بار از این برنامه رد شده‌ام، اما می‌خواهم برای این فرصت از شما تشکر کنم. من در روند درخواست چیزهای زیادی یاد گرفتم». طوری مجذوب این پیام تشکر شدم که از او دعوت کردم تا با من ملاقات کند. ما زمانی را صرف صحبت و مهیا کردن ایده‌ای برای یک پروژه پژوهشی مستقل کردیم. او در تیم فوتبال استنفورد بود و تصمیم به انجام پروژه‌ای در مورد رهبری در این زمینه داشت. او پروژه را گرفت و به‌طور مستقل کار بر روی آن را شروع کرد. در نهایت برایان پروژه را به شرکتی تبدیل کرد که بچه‌هایی با پیش‌زمینه‌های نامطلوب را تربیت می‌کرد تا بتوانند زندگی رؤیایی خودشان را بسازند. مهمترین چیز در مورد این داستان، این است که هر دوی ما، در نهایت بادهای شانس را گرفتیم و این، نتیجه نامه تشکرآمیز او بود. البته در وهله اول، هیچ یک از ما انتظار این بادها را نداشتیم.

طی چند سال گذشته، تاکتیک‌هایی را دنبال می‌کنم که برای پرورش حس قدردانی به من کمک می‌کند. برای مثال، در پایان هر روز، به تقویمم نگاه می‌کنم و لیست تمام افرادی را که با آن‌ها ملاقات داشته‌ام مرور می‌کنم و برای تک‌تک‌ آن‌ها یادداشت تشکر می‌فرستم. اگرچه این کار تنها چند دقیقه طول می‌کشد، اما در انتهای روز حس فوق‌العاده سپاسگزاری و قدردانی را برای من به دنبال دارد. به شما قول می‌دهم که این کار هم شانس من را افزایش داده است.

 

3. رابطه‌ای که با ایده‌ها دارید را تغییر دهید!

همانطور که پیش از این هم اشاره شد، اول باید کمی خطر کنید و از منطقه راحتی‌ خودتان خارج شوید. دوم، باید قدردانی کنید. و سوم، باید رابطه خودتان را با ایده‌ها تغییر بدهید. اکثر مردم، به ایده‌های جدید نگاه می‌کنند و آن‌ها را قضاوت می‌کنند. آن‌ها می‌گویند که این یک ایده عالی است، یا این یک ایده وحشتناک است. اما واقعیت این است که این کار بسیار بسیار ظریفی است. ایده‌ها نه خوب هستند و نه بد. در واقع، در بسیاری از این ایده‌هایی که به نظر وحشتناک می‌رسند، چیزهای قابل توجهی وجود دارد.

یکی از تمرینات مورد علاقه من در مورد خلاقیت که در کلاس‌ها انجامش می‌دهیم، این است که به دانشجوها کمک کنم تا طرز نگاه کردن به ایده‌های وحشتناک را تغییر دهند. برای مثال، یکی از چالش‌ها این است که یک ایده برای رستورانی جدید خلق کنند. آن‌ها باید بهترین و بدترین ایده‌ها برای یک رستوران جدید را ارائه کنند. بهترین ایده‌ها، مواردی مانند رستورانی در قله یک کوه با غروب زیبای خورشید و یا یک رستوران در قایقی با چشم‌اندازی زیبا است. اما در طرف مقابل، ایده‌های وحشتناکی هم مثل رستورانی در محل تخلیه زباله‌ها، یا رستورانی واقعاً کثیف و با خدماتی وحشتناک هم هست. آن‌ها ایده‌ها را به من می‌دهند و من ایده‌های جذاب را با صدای بلند می‌خوانم و سپس آن‌ها را پاره می‌کنم و دور می‌ریزم. سپس ایده‌های وحشتناک را مجدداً بین آن‌ها توزیع می‌کنم. حالا هر تیم ایده‌ای دارد که سایر تیم‌ها فکر می‌کنند بسیار وحشتناک است. در اینجا، چالش این است که آن‌ها این ایده‌های وحشتناک را به چیزی درخشان تبدیل کنند.

اگر به شرکت‌ها نگاه کنید، آن‌ها سرمایه‌گذاری‌های واقعاً خلاقانه‌ای در اطراف شما انجام داده‌اند. سرمایه‌گذاری‌هایی که زندگی ما را تغییر داده‌اند. اما می‌دانید نکته در کجا است؟ اینکه همه آن‌ها در ابتدا ایده‌های دیوانه‌‌گونه‌ای داشته‌اند. آن‌ها ایده‌هایی را شروع کردند که اکثر مردم آن رادیوانگی می‌دانستند و می‌گفتند این هرگز کار نمی‌کند.

 

شکی نیست که گاهی مردم در شرایط وحشتناکی متولد می‌شوند و گاهی هم شانسی عجیب مانند رعد و برق آمده و با چیزی فوق‌العاده یا وحشتناک برخورد می‌کند. اما باید در نظر داشت که بادهای شانس همیشه وجود دارند و اگر شما مایل به کمی خطر کردن باشید، اگر واقعاً به بیرون رفتن و نشان دادن قدردانی متمایل باشید و به ایده‌های مختلف نگاه کنید، حتی اگر دیوانگی هم باشند، شما می‌توانید بادبانی بزرگ‌تر برای گرفتن بادهای شانس بسازید.

 

مرجع: «TED»

هنوز نظری وارد نشده است!

نظر خود را ارسال نمایید

پست الکترونیکی شما انتشار پیدا نمی کند.